دیانادیانا، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دیانا الهه ماه وجنگل

دخترخاله عروس

بعلللله دیگه دیانا کوچولو توی ۵ ماهگی داره به سمت دخترخاله عروس خانوم منصوب میشه....‌ خیلیم بهت میاااد مامانی.... کوچک ترین عضو توی دوران خواستگاااری و نامزدی ایشونن که از این بغل به اون بغل تشریف میبرن... حتی در بین خانواده داماد هم محبوبیت کسب کرده و بالاخره توی یه روز گرم تابستون نگین دخترخاله دیانا جون هم به جمع شریف مرغ ها پیوستن و مزدوج شدن..... و خاله کم کم داره تنها میشه .....🤔🤔🤔 حموم بودن ایشون، حموم قبل محضر دخترخاله شون اینااااااا ...
28 تير 1398

پنج ماهه شدی خااانوووممم

روزها از پی هم میگذرند و من هر روز عاشق تر از قبل مادر میشوم...پنج ماه در کنارت بودن برای من لحظات ناب تکرار نشدنی بود. هر روز صبح به عشق دیدن روی ماهت، به عشق دیدن لبخندهای بی ریایت، به شوق شنیدن صدای دلنشینت بیدار میشویم و شب هنگام با دیدن چهره معصوم و مهربان خفته در خوابت آرام میگیریم. 150 روز از باتو بودن چه زود گذشت..... امروز ۵ ماهت تموم شد .دیگه کم کم داری خانوم می شی عزیزم.عاشق حرف زدنی دوست داری باهات بازی کنیم .دیگه قشنگ اسباب بازیهات و تو دستت مگیری و باهاشون بازی میکنی دوست داری فقط بشینیی....در واقع عاااااشق نشستنی... فدای تو من بشم که مرواریدای قشنگت از زیر لثه هات دیده میشه انگار به همین زودی ها دندونای قشنگت میخواد ...
13 تير 1398

خوش اومدی تابستون😎😎😎

سلام تابستان! خوش آمدی... سلام به تابستان و سلام به گل آفتابگردان سلام به زرد آلوی خنک و شیرین سلام به هلوی آبدار و شیرین سلام به سیب های قندک وشیرین سلام به گیلاس های درشت و شیرین سلام به هندوانه سرخ و شیرین سلام به بوسه های آبدار و شیرین سلام به آدم های شیرین سلام به دل های شیرین و سلام به رویاهای شیرین و سلام به آرزوهای شیرین سلاااااام به دختر کوچیکه، عشق مامان ، نفس من تابستون از راه رسید و لباسای لختی و باید تن دخترک کنم حال کنه..... اینم شروع تابستون و لب خندون تو                   همش که نمیشه از خن...
1 تير 1398

واکسن چهار ماهگی خر است.

واکسن چهار ماهگیتم با کلی استرس زدیم....همش خدا خدا میکروم که مثل دو ماهگیت درد و تب نداشته باشه.. خوشبختانه خاله فرزانه مشهد بود و دوتایی باهم رفتیم مرکز بهداشت و زدیم. واکسن ها دو تا بود بعلاوه قطره فلج اطفال ایندفعه خوشبختانه درد کمی داشت ولی حسابی تب کردی دو روز تمام کردی تب باااالا تا ۳۸ و نیم درجه هم تب کردی....🙁🙁🙁🙁ولی بالاخره تموم شد و یه نفس راحت کشیدیم. وزن :۷ کیلو ۱۰۰ گرم قد: ۶۵ سانتیمتر چون هر ۴ ساعت قطره استامینوفن میخوردی بیشتر خواب بودی والبته بهترم بود که پاهات و تکون نمیدادی   عکس دومی دیگه خوب شدی و لبات خندون بود که ازت گرفتم. واکسن ۴ ماهگی هم خر است....   ...
21 خرداد 1398

عشق کوچیکه موش میشه

این روزا نرم افزارای جالبی اومده و همه توی فضای مجازی کلی باهاش عکسای خوشگل موشکل میگیرن و میزارن موش میشن ، گربه میشن ، خرگوش میشن ..... عشق کوچولوی منم توی این روزای بیکاری و خونه نشینی من کلی موش و گربه شد و توسط من چلونده شد و خورده شد واااای چه حالی میکنم باهاش ....کاش این مرخصی زایمااااااانم کششششششش بیاد و نررررررم اینم مووووووش من                 ...
18 خرداد 1398

چهار ماهگی متفاوت دخترک

۱۲۰ روز از آغاز زندگی ات میگذرد و من ۱۲۰ روز است که زندگی را زندگی میکنم..... این روزا دستهات و کشف کردی و مدام میاری جلوی صورتت و میگی آیا اینا ماله منه؟🤔🤔🤔🤔🤔 ۴ ماه از مرخصی زایمانم گذشت و کم کم توی سرازیری و شیب رفتن به سرکار هستم . پس تا میتونم باید از اینروزا لذت ببرم....از کنار دو تا دختر بودن و خانه داری کردن و حال کردن و.......ماجرای سرکار رفتن منو و مهد گذاشتنت اونقدر غم انگیزه که نمیخوام راجع به این موضوع چیزی بنویسم..... حتما" معجزه ایی اتفاق میوفته و درست میشه.... من به معجزه های خدا توی زندگیم ایمان دارم.... پس تا میتونم باید از اینروزا استفاده کنم و انرژی مثبت بفرستم..... به پیشنهاد خودم و مسعود و خیلیای دیگه قرار شد...
15 خرداد 1398

سه ماهگی گل دختر

روز ۱۳ اردیبهشت سه ماهه شدی کوچولوی خونه ما....چه زود گذشت مثل برق مثل بااااد اینروزاااا هی داری بیشتر و بیشتر توی دل ما خودت و جا میکنی...دلبری میکنی تا نگاهت میکنم میخندی و ریسه میری....من هرار هزار بار واست میمیرم و زنده میشم. دیگه چی بگم از خوبی های تو نازنین..؟؟؟ شبا خیلی اذیتم نمیکنی.. بادگلوت و همچین مشتی میزنی یه ذره بغلی شدی و عشق بغل داری.... هنوز دستات مشت هستن و هر کاری میکنم باز میکنی و دوباره میبندی... همش دستت و میخوری و یه ملچ ملوچی راه میندازی که نگوووووووووو دیگه نمیدونم چی بگم از سه ماهگیت...‌ فقط میدونم که من فقط ۳ ماه دیگه فرصت دارم شب و روز کنارت باشم...دیگه کم کم داره مرخصی زایمانم تموم میشه و دوریمون ت...
16 ارديبهشت 1398

دلبرجااااانم

عجب روزایی هستن این روزای خوب اردیبهشتی......کاش تموم نشن و کشدار بشن...اونقدر طول بکشه که من و تو حسابی با هم حال کنیم...این روزا که خونه هستم و باید هزار بار قدرش و بدونم و از کنارت بودن نهایت لذت وببرم..اصلا" مرخصی زایمان و برای همین گذاشتن که مادرا ، مادر کنن و کیف کنن.... روزا آندیا مدرسه میره و من و تو دو تایی پیش همیم....من با صدای بلند باهات حرف میزنم ،شعر میخونم و تو هم ابراز احساسات میکنی... اینقدر دست و پا میزنی که من بجای تو خسته میشم....آقو آقو میکنی و دلبری و من هزار بار میکشی....آخه کی گفته بچه دوم خوب نیست...عشقه بخدا عششق....کاش زودتر میومدی و زندگیمون و گرمتر میکردی...البته که با وجود آندیا زندگیمون گرم هست ولی با تو گرمتر م...
10 ارديبهشت 1398

واکسن دو ماهگی

واکسن دو ماهگی و کمی دیرتر از موعدش زدیم چون واکسن بدو تولدت و همون روز تولد نشد که بزنیم....... بهر حال اون روزی که قرار بود بریم مرکز بهداشت بابا سر کار نرفت و سه تایی راهی مرکز بهداشت شدیم...... و خلاصه  واکسن دو ماهگی و به پای چپ دخترکم زدند و جیغ بنفشت بلند شد.....😲😲😲😲 دل منم از جیغ تو ترکید....😭😭😭😭 بماند که بعدش تب کردی و پای چپتم که تکون میدادی جیغت بلند میشد و برنامه ها داشتیم... یه بار اونقدر دردناک بودی که از شدت درد و گریه ضعف کردی، رنگت پرید و از حال رفتی ، ما هم ترسیدیم و بردیمت یک کلینیک اطفال..... خلاصه اینکه دکتر هم یه آزمایش قند و کلسیم واست نوشت ‌.....دکتر شک کرده بود به اینکه قند خونت پایین افتاده...که خدا رو شکر...
1 ارديبهشت 1398